اسلایدر

داستان شماره 2027

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 2027
[ شنبه 17 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 19:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2026

داستان شماره 2026

مهربانی در برابر نامهربانی

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

همواره امام حسن مجتبی علیه السلام، مهربانی را با مهربانی پاسخ می گفت، حتی پاسخ وی در برابر نامهربانی نیز مهربانی بود. چنان که نوشته اند، امام، گوسفند زیبایی داشت که به آن علاقه نشان می داد. روزی دید گوسفند، خوابیده است و ناله می کند. جلوتر رفت و دید که پای آن را شکسته اند. امام از غلامش پرسید: «چه کسی پای این حیوان را شکسته است؟» غلام گفت: «من شکسته ام.»
حضرت فرمود: «چرا چنین کردی؟» گفت: «برای اینکه تو را ناراحت کنم.» امام با تبسمی دل نشین فرمود: «ولی من در عوض، تو را خشنود می کنم، و غلام را آزاد کرد».1
همچنین آورده اند، روزی امام حسن مجتبی علیه السلام، مشغول غذا خوردن بودند که سگی آمد و برابر حضرت ایستاد. حضرت، هر لقمه ای که می خوردند، لقمه ای جلوی سگ می انداختند. مردی پرسید: «ای فرزند رسول خدا! اجازه دهید این حیوان را دور کنم.» امام فرمود: «دَعْهُ إِنِّی لَأَسْتَحْیی مِنَا للَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أَنْ یکونَ ذُو رُوحٍ ینْظُرُ فِی وَجْهِی وَ أَنَا آکلُ ثُمَّ لَا أُطْعِمُهُ؛ نه، رهایش کنید! من از خدا شرم می کنم که جانداری به صورت من نگاه کند و من در حال غذا خوردن باشم و به او غذا ندهم».2


1. باقر شریف القرشی، حیاة الامام الحسن بن علی(ع)، ج۱، ص۳۱۴.
2. بحارالانوار، ج۴۳، ص352.

[ شنبه 16 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 16:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2025
[ شنبه 15 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 16:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2024

داستان شماره 2024

گذشت

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

امام حسن مجتبی علیه السلام بسیار باگذشت و بزرگوار بود و از ستم دیگران چشم پوشی می کرد. بارها پیش می آمد که واکنش حضرت به رفتار ناشایست دیگران، سبب تغییر رویه فرد خطاکار می شد.

در همسایگی ایشان، خانواده ای یهودی می زیستند. دیوار خانه یهودی، شکاف برداشته و نجاست از منزل او به خانه امام نفوذ کرده بود. مرد یهودی از این ماجرا باخبر شد. روزی زن یهودی برای درخواست نیازی به خانه آن حضرت رفت و دید که شکاف دیوار سبب شده است که دیوار خانه امام نجس شود. بی درنگ، نزد شوهرش رفت و او را آگاه ساخت. مرد یهودی نزد حضرت آمد و از سهل انگاری خود پوزش خواست و از اینکه امام، در این مدت سکوت کرده و چیزی نگفته بود، شرمنده شد.

امام برای اینکه او بیش تر شرمنده نشود، فرمود: «از جدم رسول خدا(ص) شنیدم که گفت به همسایه مهربانی کنید».

یهودی با دیدن گذشت و برخورد پسندیده ایشان به خانه اش برگشت و دست زن و بچه اش را گرفت و نزد امام آمد و از ایشان خواست تا آنان را به دین اسلام درآورد.

تحفة الواعظین، ج۲، ص۱۰۶

[ شنبه 14 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 16:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2023
[ شنبه 13 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 16:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2022

داستان شماره 2022

عفو و گذشت امام حسن (ع)

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

مردی مسافر از شام به مدینه آمده بود. روزی امام حسن (ع) را سوار بر مرکب دید و بر اثر کینه ای که از او در دل داشت آن چه توانست از آن حضرت بدگویی کرد. امام (ع) نزد او آمد و به وی سلام کرد و در حالی که لبخند بر چهره داشت، به او فرمود: ای پیر مرد! به گمانم غریب هستی و گویا امری بر تو اشتباه شده، اگر از ما درخواست رضایت کنی از تو خشنود می شویم و اگر چیزی بخواهی به تو می دهیم و اگر راهنمایی بخواهی تو را راهنمایی می کنیم و اگر گرسنه ای تو را سیر می کنیم و اگر برهنه باشی تو را می پوشانیم و اگر حاجت داری آن را ادا می نماییم. هنگامی که آن پیرمرد در برابر گستاخی اش آن همه گذشت و بزرگواری را از امام (ع) دید شرمنده شد و تحت تأثیر قرار گرفت، به طوری که گریه کرد و گفت: گواهی می دهم که تو خلیفه خدا در زمین هستی و خداوند آگاه تر است که مقام رسالت خود را در وجود چه کسی قرار دهد. تو و پدرت نزد من مبغوض ترین افراد بودید، ولی اکنون محبوب ترین افراد نزد من، تو می باشی

بحارالانوار، ج 43، ص 344

[ شنبه 12 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 16:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2021
[ شنبه 11 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 15:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2020

داستان شماره 2020

ﺧﻄﻴﺐ ﺧﺮﺩﺳﺎﻝ

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

ﺩﻭﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ ﺍﺯ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻧﺰﺩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺖ. ﺩﻭ ﻋﺪﺩ ﻣﺘﻜﺎ ﺭﻭﻱ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺷﻜﻞ ﻣﻨﺒﺮ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﻛﻮﺩﻛﻲ ﺍﺵ ﺑﺮ ﻣﻨﺒﺮ ﺑﻨﺸﻴﻨﺪ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﻲ ﻛﻨﺪ. ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺗﻜﺮﺍﺭ ﻣﻲ‌ﺷﺪ، ﻳﻌﻨﻲ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺮ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﺶ ﻧﺎﺯﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﻭ ﻛﻤﺎﻝ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻣﻲ‌ﻛﺮﺩ ﻭ ﺁﻳﺎﺕ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﻣﻲ‌ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺷﻜﻞ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺣﻲ ﺍﻟﻬﻲ ﻛﻪ ﺑﺮ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠﻲ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﻧﺎﺯﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﻄﻠﻊ ﻣﻲ‌ﻛﺮﺩ. ﻣﺎﺩﺭ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺣﺎﻓﻈﻪ ﻱ ﭘﺴﺮ ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﻣﻲ‌ﻧﺎﺯﻳﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺷﻴﻮﺍﻳﻲ ﻛﻠﺎﻡ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﺮﺩﺳﺎﻟﺶ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﻲ‌ﻛﺮﺩ. ﮔﻮﻳﺎ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺳﺨﻨﺮﺍﻥ
ﻛﻮﭼﻚ ﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﺭﻭﺯﻫﺎﻱ ﻗﺒﻞ ﻋﺎﺩﻱ ﻭ ﺭﻭﺍﻥ ﺻﺤﺒﺖ ﻧﻤﻲ ﻛﺮﺩ، ﮔﺎﻫﻲ ﺩﺭ ﺳﺨﻨﺎﻧﺶ ﻭﻗﻔﻪ ﺍﻳﺠﺎﺩ ﻣﻲ‌ﺷﺪ ﻭ ﮔﺎﻫﻲ ﻧﻴﺰ ﻣﻄﻠﺐ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﺳﺘﻲ ﻧﻤﻲ ﺭﺳﺎﻧﺪ... ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﭘﺴﺮﻡ، ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﻲ ﺭﺍﺣﺖ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻲ؟ - ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﺜﻞ ﺷﺎﮔﺮﺩﻱ ﺷﺪﻩ‌ﺍﻡ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺍﺳﺘﺎﺩﺵ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻧﺘﻮﺍﻧﺪ ﺭﺍﺣﺖ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﻨﺪ، ﮔﻮﻳﻲ ﺷﺨﺺ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﺣﺮﻑ‌ﻫﺎﻱ ﻣﺮﺍ ﻣﻲ‌ﺷﻨﻮﺩ... ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﺎﺩﺭ ﺟﺎﻥ، ﻫﻮﻝ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ. ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﻠﻲ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﺵ (ﺣﺴﻦ) ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻮﺳﻴﺪ. ﺳﭙﺲ ﮔﻔﺖ: ﺍﺣﺴﻨﺖ، ﻣﺮﺣﺒﺎ، ﭘﺲ ﺗﻮﺑﻮﺩﻱ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺁﻳﺎﺕ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻣﻲ‌ﺧﻮﺍﻧﺪﻱ.....
-حیات پاکان : قسمت مربوط به امام حسن مجتبی علیه السلام

ﻣﻨﺎﻗﺐ، ﺝ 4، ﺹ 7

[ شنبه 10 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 15:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2019
[ شنبه 9 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 15:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2018

داستان شماره 2018

حضرت خضر نبی (علیه السلام)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

در عصر خلافت ابوبكر، حضرت امام علي عليه‏السلام به همراه فرزند بزرگوارش حضرت امام حسن عليه‏السلام و سلمان فارسي، در مسجد الحرام (كنار كعبه) نشسته بودند.
ناگاه، مردي خوش قامت، كه لباس‏هاي زيبا پوشيده بود، نزديك آمد و به حضرت امام علي عليه‏السلام سلام كرده، در محضر آن حضرت نشست و چنين گفت: اي اميرالمومنين! من از شما سه مساله مي پرسم، اگر شما پاسخ آنها را داديد، مي فهمم كه آنها حق شما را غصب كردند و دنيا و آخرت خود را تباه ساخته‏اند (و تو بر حق هستي) وگرنه، آنها و شما در يك سطح و با هم برابر هستيد.
امام علي عليه‏السلام فرمود: آنچه مي خواهي بپرس.
مرد ناشناس گفت:
1. به من خبر بده، وقتي كه انسان مي خوابد، روحش به كجا مي رود؟
2. انسان چگونه چيزي را به ياد مي آورد و چيزي را فراموش مي كند؟
3. افراد چگونه به دايي يا عموي خود شباهت پيدا مي كنند؟
در اين هنگام، امام علي عليه‏السلام به فرزند بزرگوارش، (امام) حسن عليه‏السلام متوجه شد و فرمود: اي ابامحمد! پاسخ (پرسشهاي) اين مرد را بده!
امام حسن مجتبي عليه‏السلام به مرد ناشناس رو كرد و پاسخ (پرسشهاي) او را اين چنين بيان كرد:
1. انسان هنگامي كه مي خوابد، روح او (منظور، مرحله‏اي از روح است، نه روح كامل) به باد مي پيوندد و آن باد به هوا آويخته مي شود، تا هنگامي كه بدن انسان براي بيدار شدن، حركت مي كند.
در اين هنگام، خداوند به روح اجازه مي دهد تا به پيكر صاحبش بازگردد. پس از اين اجازه، آن روح، باد را و باد هوا را جذب كرده و روح به پيكر صاحبش بازمي‏گردد و در آن آرام مي گيرد.
و اگر خداوند به روح اجازه‏ي بازگشت نداد، هوا باد را و باد روح را جذب كرده و تا روز قيامت، روح به پيكر صاحبش باز نمي گردد.
2. در مورد يادآوري و فراموشي، از اين جهت است كه قلب انسان، براساس حق قرار دارد و روي حق، طبقي افكنده شده است.
اگر انسان در اين هنگام صلوات بر محمد و آلش صلي الله عليه و آله فرستاد، آن طبق از روي حق برداشته شده و قلب روشن مي شود و انسان مطلب فراموش شده را به ياد مي آورد.
و اگر صلوات كامل نفرستاد، آن طبق بر روح حق پرده مي افكند و در نتيجه قلب تاريك شده و انسان در ميان فراموشي مي ماند.
3. در مورد شباهت نوزاد به دايي يا عموي خود، از اين جهت است كه هنگامي كه مرد با آرامش خاطر با همسرش آميزش كرد و در اين حال، نطفه‏ي فرزند منعقد گرديد، آن فرزند به پدر و مادرش شباهت پيدا مي كند.
و اگر او، با پريشاني و اضطراب با همسرش آميزش نمود و در اين حال

نطفه‏ي فرزند منعقد گرديده، آن فرزند، به دايي يا عمويش شباهت پيدا مي كند.
مرد ناشناس كه در مورد پاسخ سه سوال، خود را به طور كامل قانع شده يافته بود، برخاست و به طور مكرر، به يكتايي خدا و رسالت حضرت محمد صلي الله عليه و آله و وصايت حضرت امام علي عليه‏السلام و ساير امامان معصوم - عليهم السلام - تا حضرت قايم عليه‏السلام گواهي داد و از آنجا رفت.
حضرت امام علي عليه‏السلام، به فرزند بزرگوارش، امام حسن عليه‏السلام، فرمود: به دنبال اين مرد ناشناس برو و ببين كه او به كجا مي رود.
امام حسن عليه‏السلام به دنبال مرد ناشناس حركت كرد. او را ديد كه از مسجد بيرون رفت و در همين هنگام از نظرها غايب شد.
امام حسن عليه‏السلام نزد پدر بزرگوارش حضرت امام علي عليه‏السلام بازگشت و از غايب شدن مرد ناشناس خبر داد.
امام علي عليه‏السلام از امام حسن عليه‏السلام پرسيد: آيا دانستي كه او چه كسي بود؟
امام حسن عليه‏السلام پاسخ داد: خدا، رسول خدا صلي الله عليه و آله و اميرمومنان عليه‏السلام آگاهترند.
حضرت امام علي عليه‏السلام فرمود: او حضرت خضر عليه‏السلام بود

[ شنبه 8 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 15:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2017
[ شنبه 7 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 15:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2016
[ شنبه 6 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 15:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2015
[ شنبه 5 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 15:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2014
[ شنبه 4 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 15:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2013
[ شنبه 3 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 15:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 صفحه بعد